فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
مامان فاطمهمامان فاطمه، تا این لحظه: 40 سال و 3 روز سن داره
يكي شدن مامان و بابايكي شدن مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

تو هديه بزرگ خدايي براي من و بابات

مسافرت شمال

سلام دختر خوشگلم  دختر گلم امروز اومدم ماجراي مسافرت شمالمون رو كه تو 15 ماهگي ات رفته بوديم رو برات تعريف كنم روز دوم مهر ماه كه پنج شنبه و روز عيد قربان بود از تبريز حركت كرديم حدود ساعت 12 راه افتاديم به طرف اردبيل ، نزديكي هاي اردبيل كنار جاده خرس پانداهاي قشنگي گذاشته بودن براي فروش يه دونه از بزرگاشو برات خريديم . بهت ميگفتيم بگو پاندا مي گفتي « بانگا » كلي با پاندا گفتنت سرگرم شديم تو ماشين . تصميم داشتيم از جاده خلخال به اسالم بريم شمال ولي چون يكم دير حركت كرده بوديم و جاده جنگلي اسالم رو تو تاريكي گذشتيم و چيزي از اون همه تعريفي كه شنيده بودم نديديم دم دماي غروب آفتاب اولين سرسبزي هاي جاده اسالم ك...
15 مهر 1394

استقبال خاله جون اينها

ديروز روز برگشتن خاله جون اينها از كربلا بود ساعت 9:30 صبح از خواب بيدارت كردم صبحونه نخوردي چون خواب آلود بودي لباس هاتو عوض كردم و با آقا بابا و بابايي رفتيم فرودگاه استقبال خاله جون اينها اين يك هفته اي كه نبودن حسابي دلمون براشئن تنگ شده بود خيلي خوشحال بودم كه دارن برمي گردن به تو هم كه ميگفتيم الان داداش امير مي آد كلي ذوق مي كردي و مي خنديدي ساعت 12 پروازشون تو تبريز نشست و 12:30 بالاخره بعد از يه هفته ديدمشون كلي از ديدن امير و خاليه جون اينها خوشحال شده بودي ( مخصوصاً امير محمد ) چند ساعت فقط بغل امير بودي اونم وقتي تو رو ديدي ساك ها و وسايل هارو كه به اون سپرده بودن ول كرد و دويد دنبال تو كلي واسه خودش فيلم هندي بود . تو خونه...
27 مرداد 1394

اولين قدمهاي دختر گلم بيرون از خونه

سلام قربونت بشم هر روز كه ميگذره بزرگتر و بزرگتر ميشي و خانم تر ميشي روز به روز شيرين تر ميشي و كارهاي بيشتري ميتوني انجام بدي مثلا ياد گرفتي در كمد اسباب بازي هاتو باز كني و ازش اسباب بازي برداري شيطونك مامان ديروز براي اولين بار كفش هايي كه خاله طناز برات گرفته بود رو پات كرديم و رفتيم بيرون ، اولين بار بود كه تو خيابون خودت راه مي رفتي . نمي دوني هم من هم بابايي چقدر ذوق زده شده بوديم به خاطر راه رفتنت خودتم خيلي خوشحال بودي به هر كي ميرسيدي ميخنديدي دندونهاي خرگوشي تو نشونشون مي دادي جيگر مامان .       ...
22 مرداد 1394

اولين شهر بازي

سلام دختر گلم ان شالله كه روزگار به كامته ديروز اولين شهر بازي رفتنت بود من و تو و بابايي با هم رفتيم شاه گلي خيلي خوش گذشت . كلي كيف كردي . ذوق كرده بودي ار ديدنت چراغ ها و دستگاههاي رنگارنگ شهربازي كيف مي كردي . هم سوار اسب شدي ، اصلا هم از اسب نترسيدي ، هم رفتيم باغ پرندگان از ديدن حيونها كلي ذوق كيردي يه دونه ميمون كوچولو و دوست داشتني هم بود از حركت و جنب و جوش هاش خوشت مي اومد و سر و صدا مي كردي . بعد از كلي گشت و گذار موقع برگشتن هم من و هم بابايي رو سفت بغل مي كردي و با محبت تو صورتمون نگاه مي كردي و دوباره بغل ميكردي . بابايي مي گفت داري ازمون تشكر ميكني . قربونت برم كه انقدر نازي دنياي من و باباتي فدات شم . ...
8 مرداد 1394

عكس هاي يك سالگي ات

سلام عزيز دلم ، روشني زندگي ام سلام دختر گلم ديروز با بابايي رفتيم عكس هاي يك سالگي ات رو كه تو آتليه انداخته بوديم و گرفتيم . ماشا الله هزار ماشالله هم نازي هم عشوه هاي دخترونه ات تو عكس كاملا مشخصه           ...
30 تير 1394

جشن دندوني

سلام دختر گلم ... الان حدود يك هفته است كه مرواريد دندونت جوونه زده فدات بشم كه يه مرحله ديگه از رشد رو پشت سر گذاشتي و دندون درآوردي . مامان جون ديروز برات جشن دندوني گرفته بوديم كلي از همكارهاي مامان و مامان جونو عمه جون اينها اومده بودن خيلي خوش گذشت  . حيف كه بابات تركيه بود و نتونستيم با هم عكس بندازيم  و خاطره جشن دندوني تو دو نفره شد حيف ! درسته كه هنوز خيلي كوچولويي اما فيلمها و عكس هارو برات نگه مي دارم تا وقتي بزرگ شدي ببيني و بدوني چقدر برامون عزيزي بودي ...
10 خرداد 1394

اولين عيد نوروز جگر گوشه مامان

سلام دخترم ... اومدم امروز از اولين عيد نوروزت بگم امسال اولين سالي بود عيد تو با ما بودي ولي فدات بشم لحظه سال تحويل خواب بودي آخه تحويل سال ساعت 20 :2 شب بود  . قربونت بشم چقدر از ديدن ماهي ها ذوق مي كردي همش ميخواستي ماهي ها رو بگيري . همه به هفت سين مامان ميخنديدن آخه من هفت سينو مفصل چيده بودم هر كي ميديد مي گفت از سال ديگه اگه تونستي اينجوري بچين .   ...
2 ارديبهشت 1394