فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
مامان فاطمهمامان فاطمه، تا این لحظه: 39 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
يكي شدن مامان و بابايكي شدن مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

تو هديه بزرگ خدايي براي من و بابات

مسافرت يك روزه جلفا

سلام نازنينم الان يك هفته از تولد دو سالگي ات گذشته و كلي خانم شدي جمله هات طولاني تر شدن  از جمله هاي 4 كلمه اي حتي پنج كلمه اي استفاده مي كني و كلي شيرين زبون شدي ماشالله هزار ماشالله ديروز روز جمعه از تعطيلات عيد فطر با مامان جون اينا رفتيم جلفا تمام مدت رفت و برگشت  پيش مامان جون اينا بودي و من و بابات  دو تايي مي گشتيم بعضي وقتها دلمون برات تنگ ميشد حسابي كلي بهت خوش گذشت ، كلي بازي كردي ، كلي بدو بدو كردي و به خاطر گرماي هوا كلي ام آب بازي كردي خلاصه خيلي به هممون خوش گذشت
19 تير 1395

تولد خوشگل مامان

سلام دنياي من ! هر روز كه تو بزرگتر و بزرگتر ميشي حس مادري من قوي تر و قوي تر ميشه و عشقم بهت بيشتر دختر نازنينم خيلي شيرين زبون شدي ماشالله نمك مي ريزي كه نگو تو اداره كه هستم دلم برات يه ذره ميشه همش ثانيه شماري مي كنم برگردم خونه بغلت كنم . قربون شيرين زبوني هات بشم من دو روز پيش تولد دو سالگي ات بود بعد از افطار برات تولد گرفتيم كلي ذوق و شوق داشتم تو هم كه نمي دونستي چيكار بكني . وسايل تزيين رو كه مي ديد مي رقصيدي ميگفتي « تبلد » فداي شيرين زبوني هات بشم . كلي ذوق كرده بود همه اومده بودن به جز عمه افسانه آخه طفلكي مريض بود عملش كرده بود نتونست بياد عوضش بابايي رفت رضا رو آورد . كلي رقصيدي بازي كردي خلاصه ...
14 تير 1395

از شير گرفتن دختر گلم

سلام دختر گلم امروز دقيقا بيست و سه ماه و يك روزه اي ، دايي جان اينا از تهران اومدن ، شنبه هم تعطيله تصميم گرفتم تو اين دو سه روزه كه دور و برمون هم شلوغه از شير بگيرمت ولي از ديروز كه قضيه جدي شده از استرس معده درد گرفتم هر چي مي خورم افاقه نمي كنه انگار يك ماهه چيزي نخوردم معده ام درد مي كنه استرس عجيبي دارم دخمل خوشگل مامان . اونروز يه مطلب تو تلگرام اومده بود نوشته بود بچه ها براي اولين بار غصه رو زماني كه از شير گرفته ميشن تجربه مي كنن . الهي فدات بشم كه قراره غصه بخوري ولي مادر جون چاره اي ندارم بايد از شير بگيرمت خودمم خيلي غصه مي خورم خيلي سخته فدات بشم من اميدروارم منطقي باشي و زود قبول كني تا زياد اذيت نشي تا وقتي كه خونه خال...
13 خرداد 1395

دومين شهربازي فاطمه كوچولو

كوچولوي مامان سلام ديروز براي دومين بار سه تايي با هم رفتيم شهر بازي ولي اولين بارت بود كه تونستي تنهايي سوار وسايل بازي بشي و حسابي هم كيف كردي . رو هر كدوم هم كه مي نشستي مي گفتي "عكس " كه ازت عكس بگيريم كلي به هممون خوش گذشت . آخر سر اومدني هم گير داده بودي سوار كشتي صبا بشي ما هم كه از بليط هامون مونده بود سه تايي يا هم سوار شديم اولش فكر كرديم شايد بترسي ولي ماشالله هزار ماشالله كلي هم ذوق كرده بودي . الهي فداي دل با جراتت بشه مامان
30 ارديبهشت 1395

اولين سفر دختر گلم به مشهد

امروز روز 8 فروردينه ساعت 11:10 ساعت حركت قطار بود ما و خاله سوسن اينا قرار بود از تبريز سوار قطار بشيم خاله سيمين اينام از مراغه ، خيلي ذوق و شوق اين سفر رو داشتم خيلي وقت بود دلم براي گنبد طلا و پنجره فولاد آقا تنگ شده بود . دختر كوچولوي ناز مامان داره برا اولين بار ميره مشهد . قربونت برم كه به مشهد مي گفتي "مدش " تو راه همش بهت بگو مشهد تو مي گفتي مدش ما كيف مي كرديم . تمام وقتهايي كه بيدار بودي تو سالن بودي از اين كوپه به اون كوپه خلاصه كلي آتيش سوزوندي . شب هوا خيلي گرم بود و از شدت گرما نه تو و نه ما نمي تونستيم بخوابيم تا اين كه نزديك هاي صبح بخاري ها رو خاموش كردن و تونستيم چند ساعت بخوابيم . ساعت 12 ظهر رسيديم مشهد از تو ر...
30 فروردين 1395

عيدت مبارك گلم

فاطمه كوچولوي خوشگلم امسال دومين عيدي بود كه تو تو زندگي مون بودي . لحظه تحويل سال 8:12 صبح بود امسال لحظه تحويل سال فقط آقا بابا سر سفره بود ، تو كه خواب بودي دلم نيومد بيدارت كنم بابايي رفته بود نون بگيره نرسيده بود به موقع خودشو برسونه منم گوشي بدست داشتم به بابات زنگ مي زدم كه سال تحويل شد به هر حال عيدت مبارك عزيزم از خواب كه بيدار شدي لباس خوشگلاتو پوشيدي و با خاله جون اينا رفتيم خونه مامان جون اينا عيد ديدي . واي كه ماشالله چه بلايي شدي . هر وقت كه ماهي هارو مي بيني دهنتو باز و بسته مي كني اداشو درمياري خوشگل مامان .قرار 8 فروردين با خاله جون اينا همگي با هم بريم مشهد نمي دوني چه ذوقي دارم تا زودتر بياد و بتونيم بريم زيارت . ...
30 فروردين 1395

عاشورا و تاسوعاي حسيني

سلام خوشگل مامان امسال دومين ساليه كه عاشورا و تاسوعا رو ميبيني البته پارسال خيلي كوچولو بودي 4 ماه بيشتر نداشتي اما امسال يك سال و چها ماهته الهي فداي سنت بشم من از اول محرم ياد گرفتي تا صداي نوحه مياد سينه ميزني هممون فكر ميكرديم از صداي طبل ها بترسي اما خوشت مياد محو تماشاي دسته هاي عزاداري ميشي قربونت بشم من بعضي وقتها هم شروع ميكني به سينه زدن ان شالله زير سايه امام حسين سالم و صالح بزرگ بشي مادر ...
3 آبان 1394

مسافرت شمال

سلام دختر خوشگلم  دختر گلم امروز اومدم ماجراي مسافرت شمالمون رو كه تو 15 ماهگي ات رفته بوديم رو برات تعريف كنم روز دوم مهر ماه كه پنج شنبه و روز عيد قربان بود از تبريز حركت كرديم حدود ساعت 12 راه افتاديم به طرف اردبيل ، نزديكي هاي اردبيل كنار جاده خرس پانداهاي قشنگي گذاشته بودن براي فروش يه دونه از بزرگاشو برات خريديم . بهت ميگفتيم بگو پاندا مي گفتي « بانگا » كلي با پاندا گفتنت سرگرم شديم تو ماشين . تصميم داشتيم از جاده خلخال به اسالم بريم شمال ولي چون يكم دير حركت كرده بوديم و جاده جنگلي اسالم رو تو تاريكي گذشتيم و چيزي از اون همه تعريفي كه شنيده بودم نديديم دم دماي غروب آفتاب اولين سرسبزي هاي جاده اسالم ك...
15 مهر 1394

استقبال خاله جون اينها

ديروز روز برگشتن خاله جون اينها از كربلا بود ساعت 9:30 صبح از خواب بيدارت كردم صبحونه نخوردي چون خواب آلود بودي لباس هاتو عوض كردم و با آقا بابا و بابايي رفتيم فرودگاه استقبال خاله جون اينها اين يك هفته اي كه نبودن حسابي دلمون براشئن تنگ شده بود خيلي خوشحال بودم كه دارن برمي گردن به تو هم كه ميگفتيم الان داداش امير مي آد كلي ذوق مي كردي و مي خنديدي ساعت 12 پروازشون تو تبريز نشست و 12:30 بالاخره بعد از يه هفته ديدمشون كلي از ديدن امير و خاليه جون اينها خوشحال شده بودي ( مخصوصاً امير محمد ) چند ساعت فقط بغل امير بودي اونم وقتي تو رو ديدي ساك ها و وسايل هارو كه به اون سپرده بودن ول كرد و دويد دنبال تو كلي واسه خودش فيلم هندي بود . تو خونه...
27 مرداد 1394