فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
مامان فاطمهمامان فاطمه، تا این لحظه: 39 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
يكي شدن مامان و بابايكي شدن مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

تو هديه بزرگ خدايي براي من و بابات

اولين قدمهاي دختر گلم بيرون از خونه

سلام قربونت بشم هر روز كه ميگذره بزرگتر و بزرگتر ميشي و خانم تر ميشي روز به روز شيرين تر ميشي و كارهاي بيشتري ميتوني انجام بدي مثلا ياد گرفتي در كمد اسباب بازي هاتو باز كني و ازش اسباب بازي برداري شيطونك مامان ديروز براي اولين بار كفش هايي كه خاله طناز برات گرفته بود رو پات كرديم و رفتيم بيرون ، اولين بار بود كه تو خيابون خودت راه مي رفتي . نمي دوني هم من هم بابايي چقدر ذوق زده شده بوديم به خاطر راه رفتنت خودتم خيلي خوشحال بودي به هر كي ميرسيدي ميخنديدي دندونهاي خرگوشي تو نشونشون مي دادي جيگر مامان .       ...
22 مرداد 1394

اولين شهر بازي

سلام دختر گلم ان شالله كه روزگار به كامته ديروز اولين شهر بازي رفتنت بود من و تو و بابايي با هم رفتيم شاه گلي خيلي خوش گذشت . كلي كيف كردي . ذوق كرده بودي ار ديدنت چراغ ها و دستگاههاي رنگارنگ شهربازي كيف مي كردي . هم سوار اسب شدي ، اصلا هم از اسب نترسيدي ، هم رفتيم باغ پرندگان از ديدن حيونها كلي ذوق كيردي يه دونه ميمون كوچولو و دوست داشتني هم بود از حركت و جنب و جوش هاش خوشت مي اومد و سر و صدا مي كردي . بعد از كلي گشت و گذار موقع برگشتن هم من و هم بابايي رو سفت بغل مي كردي و با محبت تو صورتمون نگاه مي كردي و دوباره بغل ميكردي . بابايي مي گفت داري ازمون تشكر ميكني . قربونت برم كه انقدر نازي دنياي من و باباتي فدات شم . ...
8 مرداد 1394

عكس هاي يك سالگي ات

سلام عزيز دلم ، روشني زندگي ام سلام دختر گلم ديروز با بابايي رفتيم عكس هاي يك سالگي ات رو كه تو آتليه انداخته بوديم و گرفتيم . ماشا الله هزار ماشالله هم نازي هم عشوه هاي دخترونه ات تو عكس كاملا مشخصه           ...
30 تير 1394

جشن دندوني

سلام دختر گلم ... الان حدود يك هفته است كه مرواريد دندونت جوونه زده فدات بشم كه يه مرحله ديگه از رشد رو پشت سر گذاشتي و دندون درآوردي . مامان جون ديروز برات جشن دندوني گرفته بوديم كلي از همكارهاي مامان و مامان جونو عمه جون اينها اومده بودن خيلي خوش گذشت  . حيف كه بابات تركيه بود و نتونستيم با هم عكس بندازيم  و خاطره جشن دندوني تو دو نفره شد حيف ! درسته كه هنوز خيلي كوچولويي اما فيلمها و عكس هارو برات نگه مي دارم تا وقتي بزرگ شدي ببيني و بدوني چقدر برامون عزيزي بودي ...
10 خرداد 1394

اولين عيد نوروز جگر گوشه مامان

سلام دخترم ... اومدم امروز از اولين عيد نوروزت بگم امسال اولين سالي بود عيد تو با ما بودي ولي فدات بشم لحظه سال تحويل خواب بودي آخه تحويل سال ساعت 20 :2 شب بود  . قربونت بشم چقدر از ديدن ماهي ها ذوق مي كردي همش ميخواستي ماهي ها رو بگيري . همه به هفت سين مامان ميخنديدن آخه من هفت سينو مفصل چيده بودم هر كي ميديد مي گفت از سال ديگه اگه تونستي اينجوري بچين .   ...
2 ارديبهشت 1394

تولد بابايي

سلام دلبندم امروز بيست و سوم بهمن تولد بابايه و از اونجايي كه امسال تولد بابايي افتاده بود روز 5 شنبه تصميم گرفتيم تولد بابايي رو ببريم و خونه مامان جون اينها بگيريم كادوي تولد بابايي و كيك تولد و كلاه و شمع و فشفشه ها رو برداشتيم و برديم اونجا تا براي بابايي تولد بگيريم امسال اولين ساله كه داريم تولد بابايي رو با تو جشن ميگيريم كوچولوي خوشگل من با تو همه لحظه هاي زندگي مون قشنگتره
16 فروردين 1394

اولين شب يلدا

سلام دختر گلم شب يلدا به اولين روز زمستون گفته ميشه كه طولاني ترين شبه ساله ايراني ها اسمشو گذاشتن شب يلدا و اين شب رو دور هم با خوردن هندونه و انار و آجيل و ... جشن ميگيرن . امسال اولين شب يلداي تو بود فدات شم اميدوارم عمرت مثل شب يلدا طولاني باشه
16 فروردين 1394

اولين مسافرت فاطمه جون

سلام دختر گلم ... ميخوام ماجراي اولين مسافرتتو برات تعريف كنيم . تقريباً يه سال بود كه به خاطر شرايط ويژه من و وجود تو نمي تونستيم جايي بريم اينه كه كه دلم هواي مسافرت كرده بود بابايي هم مثل من دلش ميخواست يه چند روز بريم گردش من كه تو مرخصي بودم با خيال راحت مي تونستم برم مسافرت بابايي هم چند روز مرخصي گرفت و تصميم گرفتيم 18شهريور بريم تهران خونه دايي جان اينها و برگشتني هم از شمال برگرديم . قرار خاله جون اينها هم فرداش حركت كنن تا اونجا با هم باشيم . روز 5 شنبه كه بابايي از سر كار اومديم آماده شديم و ساعت حدود اي 7 عصر بود كه حركت كرديم آقا بابا هم با ما اومد همگي با هم بعد از يه سال دوباره رفتيم مسافرت . قربونت برم ...
28 بهمن 1393

به خونه خوش اومدي

سلام دلبندم ماه مهربونم ، دختر عزيزم ، نور چشمم به خونه خوش اومدي از اون روزي كه ماه من تو خونمون پا گذاشته زندگي مون شيرين تر و روشن تر شده خدايا ازت متشكرم كه به زندگي مون اميد دوباره دادي .... دختر گلم روز جمعه 13 تيرماه 93 ساعت 2:15 پاهاي كوچولوتو تو خونمون گذاشتي با خودت اميد و زندگي آوردي و شبهاي زندگي مونو پرستاره كردي ( البته بي خوابي هم آوردي ) ماجراي تولد فاطمه كوچولو تا اونجا پيش رفت كه از بيمارستان برگشتيم خونه ، پامو كه تو خونه گذاشتم يه حسي تمام وجودمو گرفت يه دلتنگي و بغض از اينكه مادرم الان نيست كه تو رو ببينه نمي دوني چقدر آرزو داشت تو رو ببينه ولي اجل مهلتش نداد . دخترم خيلي سخته وقتي تو روزهاي...
8 بهمن 1393