فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
مامان فاطمهمامان فاطمه، تا این لحظه: 40 سال و 3 روز سن داره
يكي شدن مامان و بابايكي شدن مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

تو هديه بزرگ خدايي براي من و بابات

به خونه خوش اومدي

1393/11/8 12:39
نویسنده : مامان جون
750 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دلبندم

ماه مهربونم ، دختر عزيزم ، نور چشمم به خونه خوش اومدي

از اون روزي كه ماه من تو خونمون پا گذاشته زندگي مون شيرين تر و روشن تر شده خدايا ازت متشكرم كه به زندگي مون اميد دوباره دادي ....

دختر گلم روز جمعه 13 تيرماه 93 ساعت 2:15 پاهاي كوچولوتو تو خونمون گذاشتي با خودت اميد و زندگي آوردي و شبهاي زندگي مونو پرستاره كردي ( البته بي خوابي هم آوردي )

ماجراي تولد فاطمه كوچولو تا اونجا پيش رفت كه از بيمارستان برگشتيم خونه ، پامو كه تو خونه گذاشتم يه حسي تمام وجودمو گرفت يه دلتنگي و بغض از اينكه مادرم الان نيست كه تو رو ببينه نمي دوني چقدر آرزو داشت تو رو ببينه ولي اجل مهلتش نداد . دخترم خيلي سخته وقتي تو روزهاي عزيزي مثل امروز مادر آدم كنارش نباشه جاي خالي مادر رو تو لحظه لحظه اون روزها احساس مي كردم ولي احساس مي كردم همش پيشمه مطمئن بودم تو يه همچين روزهايي تنهام نميزاره . خدا انشالله خاله جونو برام من نگه داره نمي دوني چقدر برامون زحمت كشيد حتي بيشتر از يه مادر ، تمام سعي اش اين بود كه جاي خالي مادرمو احساس نكنم . هيچي هم برام كم نذاشت اما خود مادرم رو ميخواستم كه پيشم باشه ....

مادرم دوستت دارم

خاله جون  اينها ( مائده و امير محمد ) هم بودن مامان جونو و رضا و عمه افسانه و بابايي هم بودن .  پايين براي به دنيا اومدنت يه گوسفند قربوني كرديم كه بابا و بابايي مشغول تميز كردن بودن . ما هم كه رسيديم خاله جونو و عمه افسانه تو رو بردن حموم  از حموم كه در اومدي شير خوردي و تخت خوابيدي . منم بعد از تو رفتم حموم و تر و تميز شديم و يه مامان  و دخمل ناناز شديم خندونک

بعدش مامان جون اينها رفتن و ما مونديم و خاله جون اينها ، همه كه رفتن من يه كوچولو خوابيدم آخه تمام شبو نخوابيده بوديم كه باران تا صبح نذاشته بود بخوابيم .

ماه رمضون بود و خاله جون اينها هم روزه بود توي اون گرما ( به خاطر تو كولر روشن نمي كرديم ) با زبون روزه طفلكي كلي زحمت مي كشيد و خسته ميشد انقدر كه دم دماي افطار طفلكي ديگه نايي براش نمي موند هم تو رو تر و خشك مي كرد هم منو ناهار و شام منم كه ديگه بماند .

بابايي چند روز مرخصي گرفته بود و مي خواست پيش مون بمونه آخه بابات تو رو خيلي دوست داره مثل من كه برات مي ميرم  . واي كه چقدر ناز بودي همه دلشون برات گنج مي رفت .

خاله جون سيمين به خاطر شغل همسرش مجبور بود بره صائين دژ آقا بابا هم رفته بود اونجا كه ما راحت باشيم . خودشون اونجا بودن اما دلشون پيش تو .

روز چهارم تولدت بود كه خاله جون سيمين و محمد اومدن .واي كه چقدر خوب بود هممون دور هم بوديم چقدر حس قشنگي داشتم فقط كاش مادرم هم بود كاش ....

شبها نمي خوابيدي تا ساعت 3 صبح بيدار مي موندي ، تو كه نمي خوابيدي همه بيدار بودن سحري مي خوردن و بعد هممون مي خوابيديم . روز هشتم تولدت آقا بابا هم برگشت نميدوني چقدر از به دنيا اومدن خوشحال بود . آخه همه تو رو خيلي دوست دارن مخصوصا من و آقا بابا كه قراره تنهايي هامونو تو پر كني فدات شم .

هشتمين روز تولدت نافت افتاد فدات شم گذاشتم كنار تا بدم مائده ببره بندازه تو دانشكده پزشكي دانشگاه تبريز

دهمين روز تولدت قرار شد بعد از افطار يه جشن كوچولو بگيريم و اسمتو تو گوشت صدا كنن . موقع افطار احساس خفگي بهم دست داد مائده فشارمو گرفتم فشارم بالا بود 14.5 روي 10.5 من كه هميشه فشارم ميافته حتي تو حاملگي همش فشارم 9 روي 6 بود . خيلي حالم بد بود با بابات رفتيم كلينيك يه سرم بهم زدن چند تا آمپول ، همش نگران تو بودم كه نكنه يه وقت بيدار بشي و گريه كني و من نباشم . دكتر كلي دعوام كرد و گفت تو بايد به تغذيه ات برسي وگرنه از پا ميافتي تو كه هم تازه زايمان كردي هم داري به بچه ات شير ميدي بايد خيلي مواظب خودت باشي . سرم كه تموم شد برگشتيم خونه يه كم حالم بهتر شده بود .

برگشتيم همه خونه ما جمع شده بودن آقا بابا تو گوشت اذان و اقامه رو گفت و اسمتو تو گوشت صدا زد . به سلامتي 10 روز از تولدت گذشته بود . يه ذره بزرگتر شده بودي با هزار تا مكافات از بابا اجازه گرفتيم چند روز بريم خونه خاله جون اينها . قراره فردا بريم اونجا....

 

 

پسندها (3)

نظرات (0)