فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
مامان فاطمهمامان فاطمه، تا این لحظه: 40 سال و 3 روز سن داره
يكي شدن مامان و بابايكي شدن مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

تو هديه بزرگ خدايي براي من و بابات

روزهايي كه تو دل مامان بودي

1393/10/10 12:23
نویسنده : مامان جون
139 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر گلم

به اين دنيا خوش اومدي .محبت

ميخوام ماجراي تولدتو از روزي كه رفتم آزمايش شروع كنم

من و بابايي رفتيم آزمايشگاه بعد بابايي من و آورد گذاشت خونه تا يه ساعت ديگه نتيجه آزمايش رو بگيره , دل تو دلم نبود نمي دوني چقدر استرس داشتم همش خودمو دلداري مي دادم كه اگه جواب منفي بود  خيلي تو ذوقم نخوره بعد از يه ساعت خبري از بابات نشد بهش زنگ زدم و پرسيدم گفت نمي دونم مثبته يا منفي نتيجه رو برام خوند من كه تو اينترنت كاملاً در موردش تحقيق كرده بودم بهش گفتم كه اين يعني مثبت و ...

من كه نتيجه آزمايش رو بردم دكتر , بهم گفت كه با توجه به رقم بالاي آزمايش احتمالاً دوقلوئه بازم خوشحال شدم كه خدا مي خواد دو تا ني ني بهمون بده .

با خاله جون و بابايي رفتيم دكتر كه سونوگرافي كرد و گفت دوقلوئه اومديم خونه و مراقبتها از من شروع شد همه مواظب بودن كه مبادا اتفاقي براي من و تو بيافته .

از اون به بعد شروع شد سرگيجه ها و حالت تهوع و ...

فاطمه جان نمي دوني اون روزها چقدر جاي خالي مادرم رو احساس مي كردم خيلي دلم مي گرفت از اينكه مادرم تو اون لحظات پيشم نيست اما خواهرام نذاشتن جاي خالي مادرو حس كنم خيلي خوب شايد بهتر از مادر بهم رسيدن تو تمام اون مدت هميشه غذام آماده بود و آسايشم فراهم هر روز يكي از خواهرام منو مهمون مي كرد هر چي دلم ميخواست سفارش مي دادم كه برام درست كنن چند بار به خاله سيمين گفتم برام قورمه سبزي درست كنه و رفتيم خونشونو يه دل سير خورديم , دست به سياه و سفيد نمي زدم كارهاي خونه رو بابايي انجام مي داد تا من خسته نشم مخصوصاً خاله سوسن كه واقعا حق مادري به گردن من داره .

يه چند هفته گذشتو ما دوباره رفتيم سونوگرافي كه سونوگرافي گفت يكي از جنين ها مونده و اون يكي جذب شده و ما از اون روز فهميديم كه كوچولومون يه دونه است . تا چهار ماهگي ات صبر كرديم تا بدونيم پسري يا دختر رفتيم سونوگرافي كه گفتن 70 % پسره ما هم مثل نديد بديدها اومديم رفتيم واسه خريد سيسموني و همه چيرو پسرونه خريديم چون از قبلم نذر كرده بوديم كه اگه پسر باشه اسمشو ميزاريم امير عباس و اگر دختر بود فاطمه اين شد كه ما فكر كرديم كوچولويي كه تو شكم مامانه امير عباس كوچولوئه .

القصه روزها همين جوري مي گذشت و فاطمه جون تو دل مامانش بزرگتر و بزرگتر ميشد تو همين زمانها بود كه بابايي داشت پايان نامه دوره كارشناسي شو مي نوشت كه تو قسمت تقديمي ها نوشته بود تقديم به تك پسرم امير عباس چون ما هنوزم فكر مي كرديم پسري خندونک

تا اينكه يك ماه گذشتو دكتر دوباره برام سونو گرافي نوشت كه اين دفعه گفت 90% دختره نمي دوني چقدر شوكه شده بودم وقتي اومدم بيرون منگ بودم من يه ماه بود داشتم با امير عباس صحبت مي كردم حالا فهميده بودم كوچولوي توي دل مامان يه دختره قند عسله اومديم و من هنوز هم به نتيجه هاي چند گانه سونو گرافي شك داشتم گذاشتيم دو هفته بگذره و دوباره يه سونو گرافي ديگه رفتيم براي تعيين جنسيت كه اين دفعه با اطمينان گفتن دختره , ما هم برگشتيم و دو باره وسايل هاي سيسموني رو برديم و با دخترو نه عوض كرديم و منتظر مونديم تا به دنيا بياد .

از اون به بعد تكون هاي قند عسله مامان شروع شد نمي دوني چه حسي داشتم وقتي براي اولين بار احساس كردم تكون خوردي اوايل تكون خوردن هات مثل تركيدن حباب بود آرومو ملايم اما رفته رفته كه بزرگتر و قوي تر ميشدي ضربه هات قوي تر ميشد منم هر روز  سرخوشتر كه كوچولوي من داره بزرگتر و بزرگتر ميشه .

فرشته كوچولوي من داشت خودش رو براي اومدن به اين دنيا آماده مي كرد و ما هم خودمون آماده ورود كوچولومون مي كرديم . نمي دوني چه روزهاي قشنگي بود .

از اونجايي كه ما به خاطر فوت مامانم و تنها نبودن آقابابا پيش اون مي مونديم فقط يه اتاق داشتيم و واسه تو اتاق جداگانه اي نداشتيم براي همين هم نتونستيم برات تخت و كمد بگيريم چون جاي كافي نداشتيم ولي سعي مي كرديم يه كم تو اون اتاق براي تو هم جا باز كنيم .

خاله جون اينها با ذوق و شوق فراوون واسه خواهر زاده كوچولوشون خريد مي كردن و هممون با ديدن لباس ها و وسايل كوچولو و ريزه ميزه ذوق مي كرديم و دلمون ضعف مي رفت بي صبرانه منتظر تولدت بوديم مخصوصاً من كه روز به روزم سنگين تر ميشدم و با رفت و آمد به اداره مشكل پيدا مي كردم همه جام ورم كرده بود و مثل يه باد كنك شده بودم . تكونها بيشتر شده بود از همون روزها مي دونستم كه خيلي شيطوني چون خيلي ورجه وورجه مي كردي هر بار كه با پات بهم لگد مي زدي دلم گنچ مي رفت .

هفت ماهت كه بود خاله جون اينها سيسموني ها تو آوردن يه جشن كوچولو گرفتيم و مامان جون اينها و چند مهمون ديگه دعوت كرديم و سيسموني هاتو تحويل گرفتيم . تازه بعد از رفتن مهمونها جمع و جور كردن وسايل ها ما ديديم بايد يه كمد براي فاطمه جون بگيريم تا بتونيم اون همه وسايل رو توش جا بديم , اين شد كه به عمو جونش سفارش داديم تا يه دونه كمد خوشگل واسه دختر كوچولومون بسازه تا ما اون همه لباس و وسايل رو بتونيم توش جابه جا كنيم همه چيز داشت كم كم آماده ميشد و من هر روز مشتاقتر از روز قبل براي به دنيا اومدنت لحظه شماره مي كردم .

روزها داشت مي گذشت و دكتر از روند بارداري راضي بود خدا رو شكر نه تو نه من هيچ مشكلي نداشتيم فقط خيلي شيطنت مي كردي تكون ها از بيرون هم مشخص ميشد و مائده و خاله جون ساعتها روبروم مي نشتند و منتظر مي شدن تا يكي از تكون هاتو ببينن تو هم كه شيطون ، انگار بهت علامت مي دادن ، تا خسته ميشدن و روشونو برمي گردوندن زود يه لگد مي زدي .

دوران بارداري درسته خيلي سخت مي گذره ولي خيلي شيرينه , از اين كه خدا به تو اين قدرت و داده و تو رو لايق اين ديده كه يه موجود زنده رو تو وجود خودت پرورش بدي و بزرگش كني به آدم يه حس خيلي قشنگي دست ميده . خدايا هزاران هزار بار شكرت مي كنم كه يه دختر خوشگل و سالم بهمون دادي ازت ممنوم

 

پسندها (4)

نظرات (0)