فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
مامان فاطمهمامان فاطمه، تا این لحظه: 40 سال و 3 روز سن داره
يكي شدن مامان و بابايكي شدن مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

تو هديه بزرگ خدايي براي من و بابات

روز تولد يه فرشته كوچولو

1393/10/13 11:27
نویسنده : مامان جون
192 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر گلم

امروز اومدم ماجراي به دنيا اومدنت رو برات تعريف كنم از استرس ها ذوق و شوقها و اشك ها و لبخندامون بگم از اون روزهاي قشنگ ...

از همون روزهاي اولي كه فهميدم قراره  به دنيا بياي دوست داشتم طبيعي به دنيا بيارمت چون همه جا شنيده بودم كه اگر چه خيلي براي مادر سخته ولي براي نوزاد خيلي بهتره كه طبيعي به دنيا بياد اين بود كه تاكيدم روي طبيعي زايمان كردن خيلي زياد بود ولي تو سونو گرافي هاي ماههاي آخر دكترها بهم مي گفتن « كه جنين در قرار بريچ قرار دارد » يعني سرت به طرف بالا بود و پاهات پايين كه در اين صورت بايد سزارين ميشدي تا اواسط ماه هشتم همين جوري بود و ما فكر مي كرديم كه قراره سزارين به دنيا بياي . تا اينكه تو سونوگرافي ماه هشتم دكتر گفت كه جنين برگشته ، خيلي خوشحال شدم كه مي تونم طبيعي زايمان كنم به خود دكتر گفتم كه چه تصميم دارم ولي دكتر منعم كرد و گفت سخته ، چرا واسه خودت مشكل درست مي كني و از اين حرفها ....

حرفهاي دكتر يه كم دلسردم كرد دودل شدم و با همون قاطعيت نمي تونستم رو طبيعي اصرار كنم يه كم ترسيده بودم ولي بعد تصميم گرفتم درست حسابي تحقيق كنم من كه به قدرت تحمل زياد خودم ايمان داشتم مي دونستم كه هر دردي رو مي تونم تحمل كنم , تازه سزارين هم كه كاملا بي درد نبود و يه عمل جراحي بزرگ محسوب ميشه دلم نمي خواست الكي خودم رو به تيغ جراحي بسپرم . همين طور در مورد اين كه تو سزارين احتمال زود به دنيا اومدن بچه زياده و ممكنه ريه هاش آسيب ببينه تمام ذهن منو مشغول كرده بود . كلي تو اينترنت سرچ كردم و در مورد خاطرات خانوم هايي كه طبيعي زايمان كرده بود وقت گذاشتم يه سايت هايي بود كه خاطرات زايمان خانومها رو نقل مي كرد كلي اونها رو مطالعه كردم و به اين نتيجه رسيدم كه اگه اين همه آدم مي تونن طبيعي زايمان كنن پس منم مي تونم با توجه به همه مطالبي كه اونجا خوندم به اين نتيجه رسيدم كه تمام سختي هاي زايمان طبيعي تو نيم ساعت قبل از زايمانه و به محض به دنيا اومدن بچه همه چيز تموم ميشه . تصميم رو گرفته بودم مي خواستم طبيعي زايمانت كنم .

روز ويزيت دكتر كه رسيد بهش گفتم كه چه تصميمي گرفتم اونم بعد سونوگرافي معاينه و اينها گفت نمي توني طبيعي زايمان كني چون لگنت تنگه خيلي اصرار كردم گفتم كه من تصميمم براي زايمان طبيعي قطعيه خواهش مي كنم اگه امكانش هست بهم بگو كه قبول نكرد . احساس كردم دكتر به خاطر پولش يه همچين حرفي زد خواستم برم با يه دكتر ديگه مشورت كنم ولي بعد با خودم گفتم هر چي خدا بخواد حتي اگر يك درصد هم احتمال خطر وجود داشته باشه اين ريسك رو نمي كنم اگر خداي نكرده اتفاقي براي كوچولوي نازنين من بيافته من چيكار بايد بكنم تا آخر عمر خودم رو نمي بخشيدم ، از اون روز به بعد جستجوي من براي انتخاب بين بي حسي و بيهوشي شروع شد بعد از كلي مطالعه فهميدم كه بي حسي براي جنين بي خطرتر از بيهوشيه چون در بيهوشي احتمال ورود مواد بيهوشي به خون جنين وجود داشت ولي در مورد بي حسي اين خطر از بين مي رفت اين بود كه بي حسي رو انتخاب كرديم و گزينه مورد نظرمون براي بيمارستان ، بيمارستان امير المومنين بود چون كه با بي حسي عمل هاشونو رو انجام مي دادن و از طرف ديگه اونجا رو دوست داشتم چون امام زمان يه بار تو اون بيمارستان مادرم رو شفا داده بود اين بود كه دوست داشتم دخترم هم همون جا به دنيا بياد .

دكتر روز 13 تير رو كه روز جمعه بود براي عمل در نظر گرفت اما من و بابات نمي خواستيم 13 ام باشه ازش خواستيم تا براي 12 تير بهمون وقت بده اونم قبول كرد همه كارهامونو كرديم و مداركمونو از دكتر گرفتيم و خودمون رو براي 12 تير آماده مي كرديم هر روز وسايل هاتو نگاه مي كردمو تمام وجودم پر از شور و شوق ديدن تو ميشد 9 ماه تمام منتظر ديدن كوچولويي بودم كه خدا مقدر كرده بود من مادرش باشم خدايا شكرت !

چند روز مونده به 12 تير با كمك خواهرام كارهاي خونه رو كرديم و مرتب كرديم تا همه چيز آماده باشه روز 11 تير بابات خونه رو جارو كشيد تخت من و تخت تو رو آماده كرد تا وقتي از بيمارستان برگشتيم همه چيز آماده باشه همه نگران بودن و به روي منم نمي آوردن كه من هول نكنم اما هيچكس نمي دونست من چقدر آرومم وقتي همه چيز رو دست خدا سپرده بودم ديگه جاي نگراني نبود ، ريلكس ريلكس اون شب رو خوابيدم . قرار بود ساعت 8:30 دقيقه بيمارستان باشيم و كارهاي پذيرش رو انجام بديم تا ساعت 10 هم دكتر بياد . ساعت 8:30 دقيقه با خاله جونو و مائده و امير محمد كه ذوق و شوق زيادي براي به دنيا اومدنت داشتن راهي بيمارستان شديم خاله جون سيمين هم رفته بود  صائين دژ و قرار بود بياد . كارهاي پذيرش رو كه انجام داديم منو فرستادن طبقه بالا از بابا خداحافظي كرديم و با خاله جون سوار آسانسور شديم . توي آسانسور احساس كردم كيسه آب سوراخ شده چون لباس زيرم كم كم داشت خيس ميشد . بالا كه رفتيم لباس هاي اتاق عمل رو تنم كردم و به مامايي كه اونجا بود گفتم كه من كيسه آبم پاره شده ، بابات هم با خبر شده بود و به موبايل دكتر زنگ زده بود كه زودتر بياد .

منو تو يه اتاقي كه مريض ها رو براي عمل آماده مي كردن بردن و سرم و آمپولهاي مورد نياز رو بهم زدن يه اتاق سه تخته بود و غير از من دو نفر ديگه هم توي اتاق منتظر عمل بودن دكتر هاي اونها زودتر از دكتر من اومده بود و اونها رفتن و به سلامتي فارغ شدن . آب كيسه آب خالي شده بود و من كاملا مي تونستم اعضاي بدنت رو لمس كنم و هنوز هم استرس نداشتم . بابات چند بار به دكتر زنگ زده بود و ازش خواسته بود زودتر بياد دكتر هم كه يه عمل اورژانسي تو يه بيمارستان ديگه براش پيش اومده بود دير كرده بود تخت هاي بغل دست من چند بار پر و خالي شدن ولي من هنوز اونجا بودم دكتر با يكي از ماما ها تماس گرفته بود و خواسته بود با توجه به پاره شدن كيسه آب منو معاينه كنه و نتيجه رو بهش خبر بده . ساعت 12:20 دقيقه بود كه بهم گفتن حاضر شم براي عمل , منم حاضر شدم و يه شنل روي دوشم انداختن و همراه با پرونده پزشكي منو بردن اتاق عمل حدود 10 دقيقه اونجا منتظر شدم تا توي اتاق عمل براي ما جا باز بشه ، از شانس ما اونروز اتاق عمل خيلي شلوغ بود دكتر رو توي اتاق عمل ديدم و بهم گفت كه خيلي خوشحاله از اينكه كيسه آب پاره شده چون نشون ميده كه جنين زودتر از موعد به دنيا نمياد و درست به موقع به دنيا مياد و امروز رو زتولده واقعي دخترمه .

با عجله منو بردن اتاق عمل ولي هنوز اتاق عمل رو تميز نكرده بود و دور و بر تخت پر خون بود يكي از پرستارها داد زد كه ببريدش بيرون الان با ديدن اين همه خون هول مي كنه تميز كنيم بعد بياد داخل . اما هيچ كدوم نمي دونستن كه من اصلاً تو فاز ترس و اينها نيستم و تمام فكر و ذكرم اينه كه دخترمو زودتر بغل كنم .

اتاق عمل كه تميز شد متخصص بيهوشي اومد  و آمپول بي حسي رو بهم زد دستگاهها رو بهم وصل كردن و دكتر با خوش و بش اومد تا كارشو شروع كنه چشمم به ساعت بود تا دقيقا بدونم كه دختر كوچولوي من چه ساعتي به دنيا مياد و من در تمام اون لحظات داشتم براي تمام كسايي كه التماس دعا كرده بودن دعا مي كردم همين طور براي صحيح و سلامت بزرگ شدنت ، براي خوشبختي ات و براي اين كه خدا هميشه پشت و پناهت باشه و خودش مواظب دختر كوچولوي من باشه دعا كردم ، تو رو دست حضرت فاطمه زهرا سپردم و بهش گفتم من كه بي مادرم همه اميدم و پشت و پناهم تويي مواظب فرشته كوچولوي من باش . خيلي زود شكمم رو بريدن و ساعت 12:41 دقيقه صداي گريه دختر خوشگلم رو شنيدم وقتي دكتر تو رو ديد بهت سلام كرد و تو رو كشيد بيرون و تو با صداي نازت داشتي گريه مي كردي ، اشك شوق از چشمام سرازير شده بود از شوق فقط داشتم خدا رو شكر مي كردم كه صحيح و سالم به دنيا اومدي . نمي دوني چه حس قشنگي بود . من مادر شده بودم باورم نميشد وقتي صداي گريه تو رو شنيدم تمام مشكلات دوران حاملگي و سختي هاش فراموشم شد . تو رو به يكي از پرستارها سپردن تا براي بردن به بخش آماده ات كنن سمت راست من توي يكي از اين تخت نوزادي ها گذاشته بودنت چشمم فقط به پرستار و تو بود تا يه لحظه ببينمت پرستار كه يه دختر جوون بود گفت دخترتو ديدي ؟ گفتم نه ! يه ذره بلندت كرد تا من تورو ببينم از اون فاصله دور كه ديدمت دلم آروم شد ولي خيلي دلم مي خواست بغلت كنم مشخصات تو رو توي يه برگه نوشتن و تو رو لاي چند تا ملافه پيچيدن و بردن . من هم منتظر بودم تا كار دوخت و دوز شكمم تموم بشه حدود نيم ساعت طول كشيد تا بدوزن و تمومش كنن . اين نيم ساعت برام مثل 10 سال گذشت . نميدوني چقدر عجله داشتم زود برم بخش و بغلت كنم دوخت و دوزها كه تموم شد من و بردن ريكاوري كه بيما برها بيان و منو ببرن بخش اونجا كلي منتظر شدم تا يانكه نوبت بردن من رسيد يه حس خيلي قشنگي داشتم انگار دنيا رو بهم داده بود . مسئوليتي كه تو اين 9 ماه به گردنم بود رو به نحو احسن انجام داده بودم و خوشحال بودم كه دخترم رو صحيح و سالم به دنيا آوردم .

 

پسندها (2)

نظرات (1)

درياي آرام
15 دی 93 11:41
قدمهای کوچکش برایتان پر از خیر و برکت باشد و با آرزوی روشن ترین فرداها برای وجود نازنیش